و رجایی عفوک...، دلنوشته های اهالی رسانه در سوگ روح الله رجایی

به گزارش اخبار ورزش ها، در پی درگذشت روح الله رجایی، سردبیر روزنامه جام جم، اهالی رسانه دست به قلم شدند و دلنوشته هایی را تقدیم وی کردند؛ عباراتی که هر کدام با بغض نوشته شده است.

و رجایی عفوک...، دلنوشته های اهالی رسانه در سوگ روح الله رجایی

خداحافظ رفیق

مگر می شود روز جمعه 13 تیرماه را از یاد ببریم. آقای رجایی از روز پنجشنبه به دبیر گروه سپرده بود ساعت 11 روزنامه باشیم تا پرونده ای پر و پیمان برای درگذشت سیروس گرجستانی حاضر کنیم. آقای سردبیر آن روز به محض ورود به تحریریه بالای میز سرویس رسانه آمد و مثل همیشه با لبخندی که روی لب داشت سلام و احوالپرسی کرد. آخر حرف هایش گفت فکر نمی کردم سیروس گرجستانی تا این اندازه میان مردم محبوب باشد که بیشتر مردم ایران درگیر فوت او شوند، به احترام این مرد باید یک پرونده خوب و به قول خودش پرملات دربیاورید! آن روز حتی از گوشه ذهن مان هم نمی گذشت که تقریبا دو هفته بعد، آقای سردبیر این بار سوژه ما می شود و در آخرین روز تیرماه باید در مورد خود روح ا... رجایی کار کنیم. راستش را بگوییم هنگام نوشتن لید این گزارش، هنوز هم باور نمی کنیم قرار است برای سردبیر شریف و سخت گیر عرصه مطبوعات گزارش آماده کنیم. از اسفندماه سردبیری جام جم را در دست گرفت، یک روز بیکار ننشست و از همان ابتدای کار، قدم هایش را در تحریریه محکم برداشت. هر قدر مهربان بود اما در کار با هیچ کس شوخی نداشت. سردبیر سختگیر ما قلب بسیار رئوفی هم داشت. امکان نداشت کسی درگیر مسئله ای باشد و او برادرانه پا به میدان نگذارد. گرچه امروز میان ما نیست اما همه چشم دوخته ایم به در تحریریه تا مثل روزهای گذشته بیاید و با دیدن اولین نفری که ماسک به صورت ندارد، تذکر را نثارش کند. سردبیر! خانه نو مبارک. پس ماسک خودت کو؟! الان بالای سرمان ایستاده ای و می گویی بچه ها پرونده را خوشگل دربیارید! دیر نشه! حواستان به ساعت باشه!... در این پرونده دلنوشته همکاران جام جم و دوستان او را می خوانید.

شوخ، اما متعهد!

علی ضیا، مجری و تهیه کننده: روح ا... خیلی شوخ بود و بگو بخند داشت. تعهد کاری اش فوق العاده بالا بود. رفاقت من و روح ا... از زمانی آغاز شد که او در هلال احمر مشغول به فعالیت بود. یادم می آید سر زلزله کرمانشاه، نگاه من در اوایل این طور بود که دولت نقشش را درست ایفا نمی کند، اما همان زمان روح ا... با من تماس گرفت و از زحمات بچه های هلال احمر گفت که شبانه روز مشغول فعالیت هستند. سر این موضوع خیلی با هم بحث کردیم، اما هیچ وقت از دست هم ناراحت نشدیم. متعهد بودن روح ا... به کارش باعث نمی شد خدشه ای در رفاقتش وارد شود. روز اولی که رجایی به جام جم آمد با من تماس گرفت که علی جان هر کاری داری به من بگو، اما فرصت نشد در این چند ماه همدیگر را ببینیم. البته رفاقت من و روح ا... از همشهری جوان آغاز شد که جزو مخاطبان این مجله بودم و روح ا... آنجا بود. خیلی باحال و باصفا بود. از مرگش خیلی ناراحتم و احساس می کنم مرگ به اندازه یک بغل یا یک بوسه به من نزدیک تر است. روحش شاد و جایش در مطبوعات سبز.

آقای خوش خنده با لهجه خراسانی

سیدمحمود رضوی، تهیه کننده:هر بار که زنگ می زد، اولین چیزی که حال آدم را خوب می کرد لهجه شیرین خراسانی اش بود، اهل ادا نبود و نمی خواست به زور اصالت خودش را در پشت رسمی صحبت کردن های معمول پنهان کند. مهربان بود و پیگیر کار همه الا خودش! خوش فکر و پر از ایده بود اما دنبال این نبود که بگوید همه اینهایی که می بینید از من است! خوش خنده و بذله گو بود اما مراقب بود از کلامش کسی آزار نبیند و بیشتر به دنبال باهم خندیدن بود. عاشق خانواده و فرزندانش بود و هم و غمش برای آینده آنها بود. این اواخر در سردبیری روزنامه جام جم، تلاش می کرد در حوزه فرهنگ و هنر کارهای مهم و پر اثری کند و اگر به خروجی روزهای سردبیری روح ا... نگاه کنید این امر ملموس است. اما برای ما رفقای روح ا... همه اینها یک طرف بود، اما در آن طرف روح ا... رجایی برای ما یک عاشق بود، عاشق اهل بیت (ع)، عاشق حسین بن علی (ع) و این روزهای آخر هم بانی اشک، روضه و توسل هر روز و هر شب ما شد. این بانی روضه و توسل شدن روح ا... یک اتفاق نبود، روح ا... همان طور که در کار تخصصی خودش حرفه ای بود، در ابراز ارادت به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) آن قدر حرفه ای رفتار کرد که روزهای آخرش بانی سفارش امام رضا (ع) به ریان ابن شیب برای ما رفقا شد که فرمودند: یا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کنْتَ بَاکیاً لِشَی ءٍ فَابْک لِلْحُسَینِ بْنِ عَلِی بْنِ أَبِی طَالِبٍ (ع) .این چند روز روح ا... ما را سر سفره گریه بر امام حسین (ع) مهمان کرد و یقین داریم که خود نیز مهمان سفره ارباب بی کفن (ع) است و آن قدر غرق در محبت بر اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بود که مصداق کلام رسول اکرم (ص): مَنْ مَاتَ عَلَی حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ مَاتَ شَهِیداً، هم هست. روحش شاد.

یک خبرنگار حرفه ای

احسان ناظم بکایی، روزنامه نگار: برایم بسیار تکان دهنده است، مضاف بر این که امروز تولدم هم هست و این اتفاق را برایم سخت تر می کند. همه پیام تبریک می فرستند و من از درگذشت روح ا... غمگینم. واقعا هیچ کس انتظارش را نداشت. فکر می کردیم بعد از یک هفته حالش بهتر می شود، اما این چنین نشد. من با روح ا... در همشهری جوان کار می کردیم، البته فضای کاری مان متفاوت بود. من سرویس سینما و تلویزیون و او حوزه اجتماعی بود. اما به خاطر علاقه ای که به حوزه مسائل دینی - مذهبی و سریال هایی در این ژانر داشت، با یکدیگر صحبت می کردیم. آخرین مورد هم مربوط می شود به سریال سلمان فارسی که زیاد درباره اش حرف می زدیم. کاملا حرفه ای بود و برایش کار و فعالیت بسیار اهمیت داشت.

متاسفم؛ عمیقا متاسفم

فریدون صدیقی، استاد ارتباطات: یک رابطه رودررو و پرشوق، ذوق گسست؛ ناگهان چون آوارى سهمگین، روح ا... شش هفت سال در همشهرى محله بامن بود. جوانى پرشور، بی قرار، خلاق و مبتکر، خوش برخورد، کتاب خوانده و باجنم. یک روزنامه نگار عمیقا خوش آتیه بود. درگذشت او درمیان هم نسلان روزنامه نگارش قطعا فقدانى تلخ است. او رابطه مشفقانه اش را در این سال ها با من حفظ کرد، رابطه استاد و شاگردى عاطفى غریبى با من داشت و همین چند وقت پیش از زیر سنگ داروى نایاب همسرم را پیدا کرد. همین چند روز پیش پیامک برایش فرستادم و اظهار امیدوارى براى بهبودی اش کردم و این که توشجاعى و با ایمان قوى ای که دارى، حالت خوب می شود. دریغ، نشد. گاهى آسمان ابرى اما بى باران است. این مصیبت را به خودم و همکاران جوانش و به خانواده ارجمندش تسلیت مى گویم. هم نسلان رجایى یکى از روزنامه نگاران جوان و درجه یک خود را از دست دادند. روحش چنان خود او همیشه خندان.

حسودی ام می شود

مرتضی فاطمی، مجری، تهیه کننده تلویزیون و روزنامه نگار: از شنیدن این خبر حالم بد است و تمرکز ندارم. با روح ا... دوستی و دو دهه خاطره دارم؛ نمی دانم از چه باید بگویم. تنها چیزی که می توانم بیان کنم این است که به او حسودی ام می شود، چون آن قدر رنگین کمان دوستان و رفقایش خوش رنگ است که جگر این همه آدم آتش گرفته. خیلی هنر می خواهد کسی جوری زندگی کند که جگر آدم ها را با رفتنش آتش بزند. چقدر زیباست یک آدم به گونه ای زندگی کند که همه به امام حسین (ع)، اربعین و محرم او را بشناسند. هر کسی این سعادت را ندارد. خوش به حالش. ان شاءا... روحش شاد باشد. روح ا... خیلی دوست داشتنی بود. بخواهم یک جمله درباره او بگویم این است که بسیار دوست داشتنی و شیرین بود.

داغدار رفاقتم

محمد دلاوری، مجری: شگفتی عظیم روح ا... رجایی این بود که همه چیز را پشت لبخند شیرینش پنهان کرده بود، همه چیز، نه فقط غم و اندوهش را، حتی توانایی اش در روزنامه نگاری را، این خوش خلقی، کاری کرده که ما پاک یادمان رفته یک روزنامه نگارِ خوش قلمِ خوش قریحه را از دست داده ایم، آن قدر که جای نبودن لبخندهایش روح مان را زخم کرده، فعلا فقط داغدار رفاقت و محبت و دلسوزی و مهربانی اش هستیم.

یک مومن انقلابی

یوسف سلامی، خبرنگار: واقعا بعد از شنیدن خبر فوت روح ا... عزیز قلبم به درد آمد. چندین بار در دلم به ویروس منحوس کرونا لعنت فرستادم که این جوان پر تلاش و جوان رسانه ای فعال ما که سه دسته گل داشت این گونه پرپر شد و رفت. واقعا جای روح ا... عزیز خالی است. من از زمانی که هلال احمر بود می شناختمش. واقعا از صمیم قلب ناراحت شدم که رفت. اتفاقا چند روز پیش با من تماس گرفت که برای گفت و گو به روزنامه بیایم. ای کاش این هفته ها نمی گذشت و من زودتر می آمدم و می دیدمش. واقعا جایش خالی است. روح ا... یک فعال رسانه ای تمام عیار بود. یک مؤمن انقلابی و من به جز حسن اخلاق چیزی از او ندیدم.

خبرنگار پشت میزی نبود

حمید محمدی محمدی، روزنامه نگار و مدیر فرهنگی خبرگزاری فارس: از سال 82 در همشهری محله با همدیگر رفیق بودیم. یک خبرنگار زرنگ، محترم و مهربان بود. وقتی همشهری محله پا گرفت بچه های جوان آمدند تا با قلم قدرت نمایی کنند، اما روح ا... خبرنگار تحقیقی بود. خبرنگار میدان بود. خودش می رفت اصل ماجرا را درمی آورد و گزارش های خواندنی می نوشت. خبرنگار پشت میزی نبود. در این سال ها دورادور با یکدیگر آشنا بودیم. هر وقت هم به من زنگ می زد، چون فامیلم محمدی بود، صلوات می فرستاد! تا این که چند ماه قبل با مدیرعامل سازمان هلال احمر به خبرگزاری فارس سر زدند. شوخی صنفی با هم داشتیم که احساس کردم از من دلخور شد. به او زنگ زدم تا دلجویی کنم. حلالیت طلبی من از روح ا... رجایی با تمام خوش و بش ها و تعارف های معمول 41 ثانیه طول کشید. یعنی شاید من را در ده ثانیه حلال کرد و اصلا به روی خودش نیاورد. این در حالی است که بسیاری از ما، ماجرا را کش می آوریم. این من را هنوز اذیت می کند که این آدم چقدر قلب زلال و دل مهربانی داشت.

اهل مدارا بود

پرویز اسماعیلی، سفیر ایران در کرواسی: این روزها آبستن حوادث هستند و حوادث نیز پیام آور اندوه و داغ و درد. زخمی که با درگذشت مرحوم سهیل گوهری بر پیکر جامعه روزنامه نگاری نشسته بود، دیروز با داغ دیگری دوباره تازه شد و کرونا، روح ا... رجایی نازنین، سردبیر روزنامه جام جم را هم از ما گرفت؛ چه خبر تلخ و غم انگیزی بود.

از لحظه ای که این اتفاق تلخ رخ داده، صفحات شبکه های اجتماعی پر شده از متون و تصاویری که هر یک گوشه ای از صفات این روزنامه نگار با اخلاق و متعهد را بیان می کند. خوش به حال او که شهره به حب حسین(ع) بود و همه او را با عشق بی حدوحصرش به زیارت عتبات عالیات و راهپیمایی اربعین می شناسند. روح ا... رجایی، نقطه اتصال طیف متنوعی از افراد و عقاید هم بود، این را از رنگین کمان متنوع آدم هایی که سوگوار او شده اند، می شود فهمید.

اهل مدارا بود و کاش همه بدانیم که مدارا تنها مرهم برای دشواری های این روزهاست. درگذشت او، داغ عظیمی است که فقط با لطف و عنایت حق تعالی می توان تحملش کرد. من این مصیبت را به خانواده گرامی او، دوستانش، اهالی روزنامه جام جم و جامعه روزنامه نگاری تسلیت عرض می کنم.

روضه داری کار کمی نیست

سیدعلی احمدی، تهیه کننده: گفته اند الاسماء تنزل من السماء و درست گفته اند... باید روح خدا در تو جاری باشد تا این همه مهربانی و محبت در وجودت موج بزند. روح خدا که در تو جریان یابد، عزیزت می شود حسین (ع) و کربلا قبله و مقصودت! روحش که جریان یابد در تو، بستری شدنت دوستان سیدالشهدا (ع) را بی تاب دور هم جمع می کند تا بر ایشان گریه کنند و برایت دعا کنند. گرچه از بستر برنخاستی اما تو کار خودت را کرده ای مرد؛ روضه داری کار کمی نیست! آری! باید روح ا... باشی تا در شب شهادت ابن الرضا (ع) پرواز کنی و اربعینت عاشورا باشد.

آدم باکیفیتی بود

جواد دلیری، سردبیر روزنامه ایران: دقیقا دو هفته پیش بود که روح ا... عزیز را دیدم، مشتش را گره کرد تا در فضای کرونایی دستی دهد، مشت کردم و پاسخی دادم. مثل تمام مدتی که می دیدمش خنده بر لبانش بود، گفت چطوری مرد! خندیدم و گفتم آقاروح ا... چه خوبه که در این سیاهی ها و ناامیدی ها می خندی، خوبه که آدم هایی مثل تو هستند. نگاه کرد و هیچ نگفت... نگاهش عجیب بود فقط نگاه... انگار کوهی بود از حرف های نگفته. این گونه ندیده بودمش. خداحافظی کردیم و رفتم. از زمانی که فهمیدم کرونا گرفته تا امروز صبح یک آن از نگاهش دور نمی شوم.

می گویند آنها که دل شان دل است / همه چیز را زودتر می فهمند / مثلا همین مرگ / چند روز پیش یک پست اینستاگرامی گذاشت که بگوید کرونا دارد

با این شعر اخوان آغاز کرد: مرگ گوید: هان! چه بی فایده!/ زندگی می گوید: اما باز باید زیست/ و مثل همیشه لبخند زد و امیدوارانه حرف زد. آخرین پیامم را هنوز جواب نداده بود، امروز صبح حال و احوالش را جویا شدم. گفتند ان شاءا... بهتر می شود، خواب مصنوعی برده اند تا آرامش بیشتری داشته باشد تا ریه اش بازسازی شود، گفتم مگر این آدم با لبخند و لهجه شیرینش می تواند آرام و قرار بگیرد، یک ساعت بعد اما آرام گرفت. رفت و حسرتش بر دل ما ماند تا بازهم بگوید و بخندد... تمام شناخت من قبل از دیدنش خلاصه می شد به چند تماس تلفنی رد و بدل کردن. چند پیام و خواندن مطالبش و شنیدن وصف خوبی هایش. سال 96 بود، با این که اولین بار بود می دیدمش آن قدر صمیمی و قدیمی حرف می زد که انگار سال هاست می دیدمش، خیلی خوش صحبت و خوش رو بود و پر از صمیمیت و احترام. در نگاه اول عاشق رفتارش می شدی. امام حسینی بود و عاشق کربلا. آخرین بار وقتی می رفت پیاده روی اربعین یک دفعه یادش افتادم. زنگ زدم و چه صمیمانه و مهربانانه حرف زد و دعا کرد و وقتی برگشت، خودش زنگ زد و گفت جوادخان نشد بیایی اما یادت بودم و خوب یادت بودم و من چقدر حسادت کردم به او. گفت سوغاتی ات هم محفوظ. او در رفاقت و دوستی باکیفیت بود.

نگاهش تیزبین بود

محمدرضا کائینی، پژوهشگر تاریخ: روح ا... رجایی را برای اولین و آخرین بار، تنها در یک جلسه دیدم و شناختم. پس از تصدی سردبیری جام جم و به لطف دوستم مهدی عرفاتی، برای معارفه و صرف ناهار. در وجنات و رفتارش، نجابتی بود که در همان نخستین لحظات مخاطب را می گرفت. به نظر می رسید که تیزبینی و گزیده گویی را درهم آمیخته و ره به متانت و پختگی برده است. چند روز پیش خبر از ابتلای شدیدش به کرونا دادند و امروز صبح از رحلت غم انگیزش! امید که در سایه رحمت خدا، آرام بیاساید. این بلیه به رغم تلخی هایش، چه آشکار به ما نمایاند که در هر آن، چه مراوده تنگاتنگی با مرگ داریم و در عین حال، آن را از خویش دور می بینیم! پناه بر خدا!

چشم هایش....

کامران نجف زاده، خبرنگار: روح ا...! کجا رفتی یکهو؟ نگفتی چین می افتد زیر چشمان بچه ها؟ نگفتی حالا ما هر طرف را نگاه می کنیم چشم های تو رهایمان نمی کند که... که چشمه ای بود برای خودش. رفیق مشتی... ژورنالیست باهوش، باصفا... نجیب، تیزبین... یک گره عجیب؛ یک بغض ناجور درست کردی در گلوی ما که انگار الان داریم دسته جمعی خفه می شویم... تازه هنوز شوک زده ایم. خواب زده ایم. این حال ماست تازه... حسام و شهاب و نرگس بی تو چه کنند؟ آخر روح ا... جان... این همه حرف زدیم... این همه راه نرفته... هزار باده ناخورده... پس قرارها را چه شد؟ چرا روزگار چنین است؟ چرا نیستی تو؟ بچه ها گفتند روح ا... دلش طاقت سال بی محرم... بی روضه... بی اربعین نداشت... حالا اربعینت، عاشورا شد.

روزنامه نگاری به نام

فرید مدرسی، استاد دانشگاه: روح ا... رجایی، روزنامه نگاری بود به نام و به عمل. روح و رفتارش روزنامه نگارانه بود؛ همزیستی با مخالف و موافق را استادی می کرد و از هیچ گفت وگویی ابایی نداشت. اصول و دیسیپلین اش آن بود که باور داشت و اهل نمایش نبود.

روح ا... نادر رفتار بود در این ایام سخت؛ درمانگر تنهایی ها بود و همراه. او را شاید هیچ گاه در دیگری نیافتم و به عظیمی اش قسم که داغ بود رفتنش بر پیکره ما. یادش گرامی، راهش پایدار.

روزنامه نگار با هویت

ایمان شمسایی، مشاورامور رسانه ای و ارتباطات رئیس سازمان و دبیر کمیته اطلاع رسانی سازمان بازرسی کل کشور: روح ا... رجایی یک روزنامه نگار بود چون سوادش را داشت و از دانشکده ارتباطات و کف تحریریه آغاز کرد. همشهری محله به گمانم آغاز کار جدی مطبوعاتی او بود که همان جا و سال83 زمینه آشنایی و رفاقت مان پیدا شد. از خبرنگاری آغاز کرد و سپس دبیر تحریریه شد و آنگاه سردبیر. پله پله رشد کرد و از درد مردم در رسانه های اجتماعی و شهری گفت.

مدیر بود چون در روابط عمومی هلال احمر، مدیریت را علاوه بر تحریریه در یک فضای اداری و البته رسانه ای تجربه کرد. او باز به تحریریه بازگشت و سردبیر جام جم شد. وقتی در جریان انتصابش قرار گرفتم، مثل روز برایم روشن بود که گل می کند. چون هم دغدغه خبرنگاری داشت و هم به شدت زود رفیق می شد و اوضاع اجتماعی، فرهنگی و سیاسی را می شناخت.

اهل فرهنگ بود و علاقه مند به شعر و ادبیات. خوش ارتباط بود و محال بود یک بار با او بنشینی و رفاقتت ادامه دار نشود. رفیق بود چون با هرکسی از دوستانش دیالوگ خاص او را داشت. در جمع های رفاقتی محور جلسه بود و انرژی از سر و رویش می بارید. خوش سلیقه و بانمک بود. با ته لهجه مشهدی و پرحرارت سخن می گفت و تند تند راه می رفت حتی وقتی به ندرت افسرده می شد.

اما اینها تمام ماجرا نیست. چیزی که روح ا... رجایی را امروز بر سر زبان ها انداخته شاید مرگ اسطوره ای اش باشد. وقتی درگیر بیماری می شود پیام می فرستد و لحظه به لحظه رفقایش دنبالش می کنند. برایش قربانی می کنند، نذر می کنند، ختم نادعلی و توسل می گیرند و محافل روضه مجازی و حقیقی برپا می کنند. تمام اینها برای یک چیز است. او امام حسینی بود. عاشق و شیفته اهل بیت علیهم السلام. یادم هست سال 83 یا 84 که تازه صدام سقوط کرده بود، با دو نفر دیگر از رفقا با ماشین بین راهی، راهی کربلا شد. آن قدر گل درشت و عیان از اهل بیتی بودنش سخن می گفت که رفقا زلفش را با پیاده روی اربعین و نوحه و هیات گره زدند. این گونه شد که ادامه حیاتش به مثابه ادامه نفس های یک سینه زن و مجلس گرم کن عزای سیدالشهداء علیه السلام در آستانه محرم تلقی شد.

ما نیازمند باوریم. نیازمند هویت. روزنامه نگاری و سیاستمداری برایمان هویت نمی شود. شاید فن و ابزار بشود اما هویت مان نیست. و چه عالی تر که هویت مان مقدس ترین داشته ما یعنی حب خاندان رسول اکرم صلوات ا... علیه باشد. روح ا... رجایی را یک روزنامه نگار با هویت می دانم که به این داشته عظیم افتخار می کرد.

شکر خدا که در پناه حسینیم

عالم از این خوب تر پناه ندارد

حالا بالاسر نرگس و داداش هایش هستی

علیرضا ملوندی، دبیر گروه رسانه: روح ا... خان از کجا برایت بگویم؟ این که این یک هفته چقدر غصه ات را خوردیم و چقدر برایت نذر و نیاز کردیم و صلوات فرستادیم و....؟ خب اینها را که حتما خودت بهتر از من می دانی. بگذار از فکر و خیال هایم برایت بگویم. راستش را بگویم یک هفته است به فکر نرگست هستم.

هر شب که از روزنامه به خانه برمی گردم، دخترم را که می بینم به نرگس تو فکر می کنم که یک هفته است قربان صدقه های بابایش را نشنیده و دل از تو نبرده و حتما خیلی دلش برای بابایش تنگ است. در خیال همین چند هفته پیش هستم. آن روز دختر، که هدیه کوچک روزنامه برای دخترهایمان را نگاه می کردی و شوق در چشمانت برق می زد و حتما لحظه شماری می کردی تا به خانه بروی و برای نرگس بابا هدیه روز دختر بدهی و آن قدر قربان صدقه اش بروی که حتی فرشته ها به داشتن بابایی مثل تو حسادت کنند. روزنامه که می آمدی خیلی وقتت را می گرفتیم، نمی گذاشتیم زیاد کنار خانواده ات باشی و از دیدن قد کشیدن دردانه هایت عشق کنی؛ حلال مان کن. درست است که خیلی دل مان (دل همه مان) برایت تنگ می شود اما حالا که آن بالا بالاها رفتی دیگر حسابی حواست جمع خانمت، شمع خانه ات، نرگس و برادرهایش هست. سرت را درد نیاورم، آرام بخواب آقای سردبیر؛ شب و روزت بخیر!

خاطره بازی با روح ا...

رضا پورعالی، دبیر گروه ورزش: روح ا... رجایی همیشه می گفت من ورزشی نیستم. اصلا اصرار عجیبی داشت روی این موضوع که بگوید من در تمام حوزه ها می توانم کار کنم الا ورزش. با این حال یکی از شیرین ترین خاطرات دوران روزنامه نگاری اش یک خاطره ورزشی بود. می گفت یک بار در همشهری محله، تقسیم کار کردند و به قید قرعه صفحه ورزش به من افتاد. گفتم آخر چرا من؟ گفتند برو ببین توی این منطقه چند قهرمان هست، با آنها مصاحبه کن. من هم که هیچ کس را نمی شناختم، سریع زنگ زدم به علی جوادی و به او گفتم دستم به دامنت، یک کاری بکن. علی هم شماره محمدحسین برخواه را داد و گفت عظیم ترین قهرمان محله اوست.

نایب قهرمان جهان شده و خیلی هم بچه خاکی و خونگرمی است. گفت آن قدر که حتی می توانی در همان برخورد اول به اسم کوچک صدایش کنی... همان روزها بود که آرنج برخواه زیر وزنه دررفته بود. من هم زنگ زدم به او و گفتم می خواهم بیایم منزل شما برای مصاحبه. او هم قبول کرد. خلاصه رفتم و یک ساعت مصاحبه گرفتم. از آنجایی که نمی خواستم بفهمد من ورزشی نیستم از اول مصاحبه تا آخرش به اسم کوچک صدایش کردم. مصاحبه خوبی شد فقط آخرش که می خواستم بیایم بیرون من را صدا کرد و گفت: آقای رجایی اسم من محمدحسین است نه علیرضا... حواست باشد مصاحبه را چاپ می کنی ننویسی علیرضا برخواه! بنده خدا آن قدر پهلوان بود که یک ساعت تمام به روی من نیاورد که حتی اسم قهرمان محله ام را نیز درست بلد نیستم.

من هم با کلی شرمندگی از منزل برخواه آمدم بیرون... روح ا... عزیز! هنوز صدای خنده هایت و خنده هایم در فضای اتاق سردبیری پخش است. همین یک هفته پیش بود. نمی دانستم این آخرین باری خواهد بود که با هم این چنین خواهیم خندید. بی خداحافظی رفتی رفیق. ما تازه به هم سلام کرده بودیم. روحت شاد.

آخرین هدیه تولد

فاطمه عودباشی، گروه رسانه: یادم نمی رود آقای رجایی تازه به روزنامه آمده بود. از آنجایی که همیشه زبانم به اعتراض باز است، با توپ پر به اتاقش رفتم و آغاز کردم به سخنرانی که من سابقه ام زیاد است. من از چند سالگی وارد کار مطبوعات شدم... به همه حرف هایم گوش داد و در حالی که لبخند می زد، گفت: خانم عودباشی اگر فکر می کنید من با لحن خدای ناکرده تند با شما صحبت کردم، عذرخواهی می کنم. واقعا هدفم این است روزنامه جام جم را به لحاظ کیفیت مطلب بالا ببرم و نمی خواهم کسی را دل آزرده کنم. ولی از شما که سابقه کاری ات از بچه های گروه بالاتر است، به همان نسبت انتظار بیشتری دارم... از آن جلسه به بعد، هر وقت برای اعتراض به سراغش می رفتم، می گفت: عودباشی، یک لیوان آب بخور. روی صندلی بشین و بعد آغاز کن... و همین دیالوگ ها باعث می شد نه تنها انتحاری عمل نکنم، بلکه با خنده آغاز به حرف زدن کنم.

آخرین اعتراضم هم به او درباره یکی از مصاحبه های اخیرم بود و خطاب به او گفتم: شما کلی از مصاحبه تعریف کردید، پس چرا صفحه یک ضریب ندادید؟! و بعد در ادامه: به هر حال تولدم نزدیک است و آقای سردبیر! شما باید به شکلی جبران کنید. هدیه تولد از شما می خواهم! آقای رجایی هم با همان خنده همیشگی گفت چشم در خدمتم. گذشت تا روز تولدم که عصرش به سراغ گروه رسانه آمد و گفت: خانم عودباشی شما دستکش استفاده می کنید؟! من هم متعجب گفتم: بله، معلومه که استفاده می کنم و بعد رفت و از اتاقش یک بسته دستکش لاتکس آورد و گفت: بفرمایید این هم کادوی تولد شما. به جبران دلخوری ای که داشتید... آقای رجایی باورم نمی شود که شما رفتید و آخرین هدیه را با لبخند به من دادید. دستکش ها تو اتاقم خودنمایی می کند، اما دلم نمی آید از آنها استفاده کنم! چه حیف زود شما را از دست دادیم ...

برای خداحافظی زود بود

نوشین مجلسی، گروه رسانه: فکرش را نمی کردیم. هیچ نشانی از رفتن نبود. در شما زندگی جریان داشت. درست دو روز پیش از آن که این ویروس منحوس از تحریریه دورتان کند، ما بچه های سرویس رسانه را جمع کردید و با شور از راستا دشواری گفتید که باید از آن گذر کنیم. رفتید و ما امیدوار که نه، مطمئن به بازگشت تان بودیم، اما این خوش خیالی خیلی زود رنگ باخت. شما، این چند ماه همکاری و اتوماتیک قرمزی که روی گزارش هایمان خط می کشید برایمان خاطره شد؛ ولی قول می دهیم توصیه های طنازانه تان برای ماسک زدن را فراموش نکنیم. بدرود آقای سردبیر.

چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا

علی رستگار، گروه فرهنگی: ما مثل چی کار می کردیم، اما باز تو بعضی جاها راضی نبودی و گیروگلایه که این گزارش را می شود این طوری هم کرد و ... حلالم کن، اما توی دلم گاهی فحش های نرم و قابل تحمل هم نثارت می کردم. وقتی هم می گفتم چرا اینقدر توقعت از من و ما (بچه های گروه فرهنگی) بالاست، مدام و با لبخند این مصرع مولانا را می خواندی که: چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا. راستش دروغ چرا؟ من را که می شناسی؟ (شاید هم کم کم داشتی می شناختی) این مصرع را دست گرفته بودم و می خندیدم. می دانستم حکایت از تعریف و توقعی داردها، اما امروز که رفتی، بیشتر توی بحرش رفته ام و دیدم چقدر مصداق خود توست. بیا دو سه بیتش را با هم مرور کنیم. آغازش که می گوید: از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا (ز بالا)/ هر ذره خاک ما را آورد در علالا. جانِ من بیت دوم را داشته باش: سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته/ چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی. این که خود تویی در این لحظه. یک بیت را رد می کنیم و می رسیم به بیت و مصرع موردعلاقه ات: ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی/ چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا. پس یک چیزی می دانستی که این را مدام می خواندی. باقی شعر هم وصف توست انگار، بیت بعدی چیست؟ ابرت نبات بارد جورت حیات آرد/ درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا. و تو هم درد را مپالاییدی و به جان خریدی حتی به قیمت گزاف جان و زندگی. مشتری بودی دیگر روح ا... رجایی عزیز، یک مشتری مهیا، درست و حسابی و دست به نقد.

باور نمی کنم...

حسام آبنوس، روزنامه نگار: خیلی با او حشر و نداشتم و عمر آشنایی مان کمتر از شش ماه بود. اسمش را شنیده بودم ولی او را ندیده بودم تا این که سردبیر جام جم شد. در دیدارهای کوتاهی که داشتیم همیشه می خندید. از روزی که خبر ابتلای او به کرونا را شنیدم ناراحت بودم. دوستانش برایش دعا می کردند و ما هم طلب شفا می کردیم. ولی امروز (30 تیر) که خبر درگذشت او بر اثر کرونا و پس از چند روز دست و پنجه نرم کردن با این بیماری را شنیدم، فروریختم. باورم نمی شد. آرام نمی شوم. اشک امان نمی دهد. این که... آقا روح ا... که نوکری کردنت برای ارباب زبانزد است و همه درباره آن حرف می زنند، پیش آقا سفارش ما را هم بکن.

منبع: جام جم آنلاین

به "و رجایی عفوک...، دلنوشته های اهالی رسانه در سوگ روح الله رجایی" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "و رجایی عفوک...، دلنوشته های اهالی رسانه در سوگ روح الله رجایی"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید